سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
خواندنی ها
درباره وبلاگ


آرشیو وبلاگ
پیوندها
طول ناحیه در قالب بزرگتر از حد مجاز
آمار وبلاگ
  • بازدید امروز: 0
  • بازدید دیروز: 4
  • کل بازدیدها: 76341



جمعه 92 بهمن 11 :: 6:41 عصر ::  نویسنده : سحر

 

گروه سرگرمی روزنه

 

یه روز دوستم یه جایی زنگ زد میخواست بگه سلام خسته نباشید یهو گفت الو خلام

 

* * *

 

با دامادمون باهم نشسته بودیم که موبایل دامادمون زنگ خورد بهم گفت گوشیو بردار بهش بگو فلانی رفته گوشیشو جا گذاشته ..منم گوشیو برداشتم بعد از گفتگو خواستم بهش بگم ..بخشید به فلانی بگم کی زنگ زده بود .بهش گفتم بگم مزاحم کی بود؟؟؟

 

* * *

 

یه روز داشتم با کامپیوترم کار میکردم و به پسر خالم گفتم که تازگیا ویروسی شده. وقتی مادر بزرگم حرف من را شنید ماسکش را زد به صورتش به سرعت برق از اتاق من رفت بیرون. هنوز هم وقتی این ماجره را با پسر خالم تعریف میکنیم تا یک ساعت میخندیم.

* * *

من تقریبا دو هفته پیش به رئیس ادارمون زنگ زدم گفتم (آقای مهندس شما تا کی اداره اید که من تشریف بیارم خدمتتون)
وقتی کمی مکث کرد فهمیدم که چی گفتم .

 

* * *

 

یادم تازه رانندگی یاد گرفته بودم اومدم ماشین رو بزنم توی کوچه بغل کوچه یک تیر برق بود که بغل ماشین گرفت به تیر برق
بعد ماشینو زدم توی کوچه و از ترس بابا نصف شب بیدار شدم به صورت خاموش ماشین رو هل دادم بیرون بعد دوباره ماشینو از اونور زدم توی کوچه به طوری که بغلش که داغون شده بود اونور باشه
صبح زود با صدای بابام از خواب بیدار شدم که داشت سر و صدا میکرد
منم گفتم نمیدونم
شاید یکی بهتون زده و خدتون خبر ندارین
بعد بابام گوشم رو گرفت و برد بیرون و روی تیر برق رنگ اضافی ماشین رو نشونم داد
این بزرگترین سوتی عمرم بود

 

* * *

 

یه روز تو دهنم افتاد بود که دیگه سوتی ندم بعد به رفیقم گفتم بیا دیگه سوتی ندیم گفت از کی گفتم از هر کی

 

* * *

 

یه بار امتحان زیست داشتم و اصلا هم لای کتابو باز نکرده بود بخاطر همین تو زنگ تفریح داشتم تندتند از روی کتاب میخوندم که یه سوتی باحال دادم که اونم این بود:
متن این بود که قلب تلمبه ایست که .... ولی من خوندم قلب قلمبه ایست که!!!!سریع و بلند خونده بودم که یهو دیدم همه با اون استرسی که داشتن زدن زیر خنده?منم بعد از چند دقیقه تجزیه تحلیل تازه فهمیدم چیشده و از هرچی تلمبه و قلمبه بدم اومد!!!

 

* * *

 

یادمه کلاس دوم ابتدایی میخواستم معلمو صدا کنم که بلند داد زدم: مامان بزرگ! که بچه ها کلی بهم خندیدن.

 

* * *

 

من تو موسسه حسابرسی کار میکنم
یه روز به یه مدیر عامل زنگ زدم که تعداد کارکنان موقت و دائمشو بپرسم.
زنگ که زدم زبونم نچرخید گفتم تعداد کارمنای دالم و ملقتتون چند نفره.
یارو پشت تلفن داشت قهقه میخندید.

 

* * *

 

یه روز مامانم ازم خواست برم مغازه چند تا چیز بخرم شلوارمو عوض کردم و سوار موتور شدم و رفتم بعد از کلی این مغازه و اون مغازه رفتن, بر گشتم خونه شلوارمو عوض کردم دیدم شلوارم کامل پاره است و حواسم نبوده !!!!!!! بعد از اون تا یه هفته از خونه نرفتم بیرون

 

* * *

 

یه روز تو خوابگاه بودیم با بچه ها چند نفری نقشه کشیدیم که هر کس از در میاد داخل روش جشن پتو بگیریم و بزنیمش
همه آماده بودن یکی از بچه پشت در پتو رو توی دستش گرفت و منتظر شد بقیه هم زیر تخت ها مخفی شدیم
در باز شد و پتو رو انداختیم روی طرف و تا جایی که میتونستیم زدیمش
بعد که پتو رو برداشتیم فهمیدیم سرپرست خوابگاه زیر پتو بوده!!!!!!! سرپرست هم از هممون تعهدنامه کتبی گرفت

 

* * *

 

یه بار داداشم میخواست رنگ یه لباسیو برام بگه گفت: خرمایی مایل به نارنجی!!!

 

* * *

 

دبیر ریاضیمون یکی از بچه ها رو برده پای تخته واسه حل تمرین..
دبیرمون بس که با بچه ها فک زد حواس ...پرت کردو اون تمرینو اشتباه حل کرد..
دبیرمون با تمسخر: این چیه نوشتی؟
- آقا بس که حرف میزنی "حواست منو پرت کرد"

 

* * *

 

چند روز پیش یکی از بچه ها داشت در مورد لباسش حرف میزد...
گفتم لباست چه رنگیه؟
گفت: سیاه مشکی

 

* * *

 

با بچه ها تو حیاط مدرسه وایساده بودیم..
یهو یکی از این دوستان گرام به یه حالت جدی و یه خورده کلاس و دست به کمر همونطور که داشت چشاشو میمالید گفت: آخ...چشم درد میکنه. برم درس بخونم حداقل دندون پزشکی قبولشم بتونم این چش خودمو خوب کنم..

 

* * *

 

رفته بودیم شمال با دوستام
بعد اون آهنگ هست که حمیرا خونده ، میگه "خاطرات شمال محاله یادم بره "رو گذاشته بودیم و داشتیم گوش میدادیم . یکی از دوستام که اسمش محمد بود بلند شد شروع کرد مثل خواننده ها باهاش بخونه که یه دفه گفت :

خاطرات "محال" "شماله" یادم بره ...
هیچی دیگه اون چند روزی که اونجا بودیم پایه خندمون شده بود ...

 

* * *

 

یه بار توی خیابون یه نفر رو دیدم مثله دوستم بود از پشت رفتم و تند زدم توی کمرش وقتی بر گشت فهمیدم اشتباهی گرفته بودمش
طرف هم چند تایی ما رو زد!!!!!!

 

* * *

 

یه روز خالم تو بیمارستان بستری بود منم گوشی رو گرفتم زنگ زدم به موبایلش که حالشو بپرسم. دیدم گوشی رو خواهر شوهرش برداشت بعد گفت شما ؟ منم حول شدم گفتم من شوهر خواهرشون هستم.
مادرمو داداشم از خنده ترکیدن

 

 

 

دوستان روزنه ای ، شما هم می تونید در بخش نظرات بامزه ترین خاطرات و سوتی هاتون را بفرستید  تا ببینیم بامزه ترین سوتی ها را کی نوشته. بقیه هم با لایک کردنش بهش امتیاز بدین :)




موضوع مطلب : بامزه ترین سوتی ها,
سوتی ایرانی
,
سوتی بامزه
,
سوتی جالب
,
سوتی خنده دار
,
سوتی های بامزه
,
سوتی های خنده دار